دل نوشته پا طلایی!
امروز یه کم دلم گرفته... دلم می خواد واسه دل خودم بنویسم....
از این شعر خیلی خوشم میاد:
چه روزها که يک به يک غروب شد، نيامدي * چه بغضها که در گلو رسوب شد، نيامدي
خليل آتـشـين سـخن، تبر بدوش بت شـکن * خداي ما دوباره سنگ و چوب شد، نيامدي
براي ما که دلشـکـسـتـه و خسـته ايـم نه * ولـي براي عـده اي چه خــوب شد نيامدي
تمام طـول هـفته را در انتظــار جمعــه ایـم * دوباره صبـح، ظـهر، غــروب شد، نيــامدي
و از این شعر :
گفتند که تک سوارمان در راه است
از اول صبح چشممان بر راه است
از یازدهم دوازده قرن گذشت
تا ساعت تو چقدر دیگر راه است؟
خــد ا کــند کــه بیــــا یـــی...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی